سالــــــــ ❤ ــــــــها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از مــــــــ❤ـــــــــن
که تو از پنجره ی عـــــ❤ـــــــشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شـــــــ❤ـــــــــب منتظری
همه جـــــــــــ❤ـــــــــــا می نگری
گاه با مــــــــ❤ـــــــاه سخن می گویی
گاه با رهگذران ، خبر گمشـــــ❤ــــده ای می جویی
راستی گمشـــــــــ❤ــــــــــده ات کیست ؟
کجـــــــــ❤ــــــــاست؟
صـــــــ❤ــــــــدفی در دریا است؟
نــــــ❤ــــــــوری از روزنه فرداهاست
یا خــــــ❤ــــــدایت که از روز ازلــــ❤ـــ ناپیداست ؟
بـا مـن بمــان ...
آنان که رفتنشان را طاقت آوردم
" تــــو "
نـبـودنــد....
من خیره نشسته ام ...
من خیره نشسته ام به نام تو...
من اینجا آتش گرفته ام و تو خیره به غبارهای بلند شده از خاکسترم خیره شده ای..
سکوت کرده ای..
با خودت می گویی: خیالی نیست.. می سوزد و می رود و ..
نمی دانی چه دردی دارد این سوختن..
نمی دانی..
و باز هم نمی دانی..
نمی دانی که همه را بیرون کرده ام جز تو.. فقط تو مانده ای..
.
خسته ام ..
و تو اندازه این خستگی ها را نمیدانی...
|